کد مطلب:122409 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:270

حسن مثنی و حجاج بن یوسف
زبیر بن بكار گوید: هنگامی كه حجاج بن یوسف والی مدینه بود روزی با موكب حسن بن حسن مواجه شد. حجاج به آقازاده گفت: عمر بن علی را هم همراه خود كن و او را هم در صدقات پدرش شركت بده. حسن مثنی جواب داد: من كسی را كه علی (ع) داخل نكرده داخل نمی كنم. حجاج گفت: من او را همراه تو قرار می دهم. حسن مثنی خودداری كرد و در حالی كه به او توجهی نداشت بیرون آمد و یكراست به شام رفت و به دیار عبدالملك رسید و اذن ورود خواست. یحیی بن ام حكم به او رسید و از او حالی پرسید و از علت آمدن به شام پرسید. او علت آمدنش را گفت. یحیی وعده داد نزد عبدالملك به نفع او سخن گوید.

هنگامی كه حسن بر عبدالملك وارد شد او را تحویل گرفت و به وی خوش آمد گفت و مقدمش را گرامی داشت. بسیار پیر شده بود، لذا عبدالملك از علت پیری پرسید. یحیی در پاسخ سبقت گرفت. گفت: یا امیرالمؤمنین! پیری او مانع از آمال و آرزوهای اهل عراق كه همیشه آرزوی خلافت او را دارند می شود.

این مرد خائن در حضور حسن سعایت او را می كرد ولكن عبدالملك اعتنا نكرد و به سخن او گوش نداد.

به حسن گفت: من شكایت تو را می پذیرم و برای حجاج می نویسم كه به حقوق تو تجاوز نكند. سپس صله و هدایای زیادی به او داد و هنگامی كه از دربار عبدالملك بیرون آمد یحیی بن ام حكم را دید و شدیدا به او پرخاش كرد و گفت: ای مرد خائن! این چه وعده ی كمك كردن بود كه به من دادی؟ یحیی گفت: ساكت باش. من ریشه ی تو را كنده بودم و اگر هیبت تو نبود حاجت تو را ابدا روا نمی كرد. [1] این همان حسن بود كه در كربلا در ركاب عمویش حضور داشت و در میدان جنگ حاضر شد و در میان مجروحان افتاد و رمقی برای او مانده بود. ابن ماجه كه دایی او بود وساطت نمود و او را معالجه كرد و به مدینه بازگردانید.


[1] ارشاد، ص 178.